زمزمه های یک شب سی ساله
در بازی عشق زندگی باخت مرا جز درد کسی دریغ نشناخت مرا هر در که زدم سنگ جوابم دادند این شهر به یاد کوفه انداخت مرا - بگذار که خلسه گاه دیدار شوم از هر چه ندیدنی ست سر شار شوم ای صبح به دیده ام مکش سرمه ی نور من خواب نبوده ام که بیدار شوم در سنگ تب جامه دریدن هم هست در کوه پر و بال پریدن هم هست رازی ست میان جاده و مرد سفر در هر نرسیدنی رسیدن هم هست - بر دوش نگاه نعش دیدار شدم سر تا به قدم زخمی دیدار شدم تا خواست نفس نقش عدم را بکشد من خواب ترا دیدم و بیدار شدم - 0
قالب : پیچک |